اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

بنويس:
نيستم.
بعد نقطه سر سطر.
هيچ نيستم.
بعد نقطه سر سطر.
من هيچ نيستم.
...
ديگر نه سطری می ماند.
نه نقطه ای.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1398برچسب:,ساعت20:8توسط ع.م | |

اين چند خط رويای دست و پا شکسته
اين همه توضيح نمی خواهد:
يکی بود
تو نبودی
تنهايی اش را
از آن بالا
قل می داد به سمت روياهام
فقط همين و
کلاغی که نمی دانم پيش از آنکه بيدار بشوم
به خانه اش ميرسد يا نه؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:4توسط ع.م | |

آهای با توام...
سين مثل چه بود؟ يادت هست؟
سرد و سنگی و سياه...
آهای با توام...
سين سکوت را نمی شناسی؟
حالا گوش کن پس

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:3توسط ع.م | |

من يک جور ديگه هستم. جوری که شايد شبيه جورای ديگه نيست. سر جور و ناجور بودنش می شود گپ زد. اما پوستم کنده شده تا اين جوری شدم. پای اين جور بودنم هم می ايستم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:0توسط ع.م | |

گفتي...
مي خندي؟ بايد گريه كني!
و من گرياندمت.
گفتي...
گريه مي كني؟ بايد بخندي!
و من خنداندمت.
حالا دلقكي شده ام با نگاهي سنگي
و از خود مي پرسم
چيزي گفتي؟ بايد سكوت كني!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:58توسط ع.م | |

سرم را بریدم

و روی سینه اش گذاشتم لیاقتش همین بود

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:57توسط ع.م | |

ــ پنجره را ببند! مگر نمي بيني هوا سرد است؟
ــ تنم سوخته است.
ــ من كه آفتابي نديده ام...
ــ از رگبار. از بارش رگبار سوخته است.
ــ من سرما مي خورم. حوصله ندارم.
ــ گفتم آب سوزش را كم مي كند. باز هم زير باران رفتم. حالا ديگر پوستم بي حس شده است.
   سوخته ام و سرد شده ام.
ــ هواشناسي چيزي پيش بيني كرده است؟
ــ ابر. باران. رگبار. سيل.مي بارد. مي سوزد. خاكستر مي شود. سرد سرد سرد.
ــ ديدي به عطسه افتادم. صبر آمد.
ــ بايد تاب بياورم. مي دانم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:56توسط ع.م | |

چه دیر فهمید مزرعه
که مترسک
محتاج تنها با او بودن است.

اتاقم شده لانه سگ! مادرم مي گويد شلختگي نشانه افسردگي ست.
من تمام لباسها را شسته ام. رنگهاي همسان با هم. سياه ها هم با هم كه هميشه از هر رنگي بيشتر و تيره ترند. همه را هم با وسواس تا كردم.
بايد خانه تكاني كنم. فكرش را كرده ام. دو روز از صبح تا شب. و از شب تا صبح كه بيدارم.دلم مي خواست مي شد همه چيز را با آب شست.
ديوارها و درها و سايه ها و قرارها و بودن را.
بايد دوباره برگردم به روزمره گي. به بال و پر زدن. به ساعتهاي محض٬ به قرارهاي قبلي و به انتظارهاي بعدي. بايد برگردم به همهُ قرارهايي كه در آنها نبايد بي قرار بود.
بايد دوباره فيلم ديد و گفتگو كرد و كتاب خواند و تلفن جواب داد و اي ميل نوشت و امضا كرد و متمدن بود و لبخند زد و سكوت كرد و انكار شد.
ظرفها را هم شسته ام. اما نمي دانم چرا با صداي بلند شعر مي خوانم و ظرف مي شويم و اشك مي ريزم.
اينها بايد نشانه چيزي باشد.
چيزي كه شبيه بي رويا خوابيدن و بي سايه زيستن و بي نام مردن است.
بايد دوباره بنويسم. خوانا و مرتب و خوش خط. پدر مي گويد خوش خطي را من به ارث برده ام٬ برادرانم بدخطند.
يادم رفته است بپرسم اين خطوط شكسته دور چشمها هم ارثيه است كه آنها ندارند؟
بايد سرم را بالا كنم و به تو بگويم كه جان ترك خورده را نمي شود در آينه ديد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:55توسط ع.م | |

اندیشه هایم را
با گیره ای در خیال می آویزم
تا باد
حکم نافرمانی را در جهان پخش نکند.

ــ از تعلق و درد خالي شده ام.
ــ چه خوب!
ــ جهانيان بدانند!
ــ و رعايا شاد باشند...

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:54توسط ع.م | |

پدر بوئیدش
برادر بوئیدش
عمو بوئیدش
دائی بوئیدش
پسر همسایه و قصاب و قاضی دادگاه هم.
حالا، بوی تنش تمامی شهر را پر کرده ست:
خانه ها، دکانها، مسجدها، قبرستانها، و اداره های پلیس.
خانم ها و آقایان
دماغهایتان را لطفاً محکم تر ببندید
این جسد فاحشه ایست که دیشب گوشه ی همین خیابان سرد
بی صدا خفه شد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:52توسط ع.م | |

آنان
   همه
      چونان پیاز
         پوست بر پوست بودند
  من با اشک نزد آنان می‌آیم
و در جستجوی قلبشان
          پوست را پس ازِ پوست
                                     می‌گشایم
تا آنگاه که قلبشان را می‌یابم
که پوست است
... با این همه من آنها را دوست دارم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:51توسط ع.م | |

انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم ولی
شاعر که پر نداره
باباش خبر نداره
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم
بی بال و پری در دست
بی کوله بالی بر پشت
قصه تمام شد
کلاغ ها به خانه های اجاره ایشان برگشته بودند
و منقارشان بوی الکل می داد
من در سلول های انفرادی تنش برای تنی که مثل تنش بود
شعر می خواند
پنجره هایی که در من است
نه به باغی نه کلاغی
که لااقل سرش را بیاورد تو
بگوید صبح به خیر عزیزم
آنسوی میله ها زندگی مثل سگی برایم پارس می کند
استخوانش را می خواهد
آنسوی میله ها کودکانی هستند
که در بازی های کودکانه از توپ
انتظار انفجار دارند
کابوس وحشتناکیست
هوای سلولم نم دارد
کمرم درد می کند
شرمنده ام زمین
دیگر توان چرخاندنت را ندارم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:47توسط ع.م | |

من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
                                      كه صراط را
          توي قطب نماي جيبي ام
                                      گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:46توسط ع.م | |

دو رکعت به جا آورديم
سرها  بي هدف سجده کردند
لبها زمزمه کلاغ  واري بيش نبودند
دستها بالا رفتند نه از پي پذيرشي يقيني
که از پي خواستهاي ناتمامان
خم شديم براي نان
براي دو چند بيشتر زندگی کردن
دعاي پايانيمان نيز
طوماري بود ناتمام از
نداشتن ها ميخواهم ها دريغ نکن ها
اين بود دو رکعت خالص خودبينيمان!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:45توسط ع.م | |

تاریکی را می مکم
تا به روز برسم
روز می آید اما
من ذغال شده ام :
می گدازم
با اولین پرتو خورشید.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:44توسط ع.م | |

نمیدونم چقد مونده ،نگهبان میگفت کمتر از یک هفته ....کاش میشد عقب برگست تا قدر هفته ها رو میدونستم !
امروز وکیلمو دیدم ...میگه ناامید نشو بالاخره یه راهی پیدا میکنم ...!وکیل کار بلدی بهش ایمان دارم !!
4 روز مانده
امروز وکیلم باز اومد ولی از قیافش میشد حدس زد چه خبره میگفت همه ی تلاششو کرده ولی ...!
3 روز مانده
نباید یه جا بشینم حتما یک راهی هست من امید دارم ...امروز یه نفر از طرف روزنامه اومده بود دیدنم ازش میخوام تو روزنامه جرم منو بگه ..شاید مردم یه کاری کنن ...ولی یه خنده میکنه میگه اینا رو نمیزارن چاپ کنن اگه حرف دیگه ای داری بگو ..عصبانی میشم از سلول میندازمش بیرون !
2 روز مونده
قصد دارم به وزیر یه نامه بنویسم ...
لعنت به اداره پست میگه ارسال ها تا 4 روز طول میکشه تا برسه
1 روز مونده
من میتونم من همیشه تونستم ...حتما یک راهی هست ...نگهبان میگفت نباید روحیه مو از دست بدم میگفت سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالا ی دار نه...
20 ساعت مونده
یه سوهان پیدا کردم سعی میکنم میله های پنجره رو ببرم ...
لعنت به آهنگری که جلوی آزادی منو گرفت...
18 ساعت مونده...
از نگهبان کمک میخوام میگم بزاره فرار کنم ...یه خنده میکنه میگه :ترسیدی ، ترسو ، بازم میخنده میگه بزدل ..
12 ساعت مونده
شهردار اوده بود ببینه همه چی خوب پیش میره یا نه ازش درخواست ملاقات میکنم...
لعنت به شهردار میگه :با پسرم شرط بستیم تو چند دقیقه میمیری ،به صورتش میخندم و به تف تو چشماش میکنم ..
10 ساعت مونده
امشب هر چی غذا بخوام بهم میدم ، ولی اصلا میل ندارم ...بیرون یه عده دارن چوبه دار وصل میکنن
لعنت به همشون ..
3ساعت مونده
خواب به چشمام نمیاد ...یعنی هنوز امیدی هست ؟ بیرون طناب امتحان می کردن ...
لعنتی درست درست کار میکرد !
2 ساعت مونده دیگه مغزم کار نمیکنه ...
یه آدم که دور سرش پارچه پچیده میاد پیشم ، میگفت بخاطر گناهت استغفار کن ...میگم بهش من که گناهی نکردم ... میگه اگه بی گناه باشی خودت که میدونی سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار
لعنت به این حرف .....
30 دقیقه مونده
صدای هیاهو از بیرون میومد ...همه منتظر بودن ...
10دقیقه مونده
وقتی اومدم بیرون همه داشتن دست میزدن ....منتظر بودم یکی بیاد بگه عفو شدی ...
8 دقیقه مونده
منو از نردبان بالا میبرن ...از نردبان آرزوهام که نتونستم بالا برم ...مواظب بودم هنگام بالا رفتن پام نشکنه
4 دقیقه مونده
آسمان از این بالا خیلی قشنگتر بود !
3 دقیقه مونده
یه چی میندازن دور گردنم ...منتظر بودم طناب پاره شه
1 دقیقه مونده
دیگه هیچ امیدی نیست...دیگه هیچ چی نیست ...دیگه نه صدای دست زدن...نه صدای مامور پستچی ...
نه صدای نگهبان....نه صدای شهردار....نه صدای وکیلم ....هیچی دیگه شنیده نمیشد...
فقط از دور یه صدایی شبیه صدای کلاغ میومد !یه چی داره میخونه ولی نمیفهمم چیه ؟
5....4...3...2...1...!!!!تمام
چهار پایه رو از زیر پام میکشن ...کم کم صدای کلاغ واضح میشه :
تاب ...تاب ....عباسی...
تاب...تاب ...عباسی...
میمیرمممممممممممممممممم!

(ع.م)

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:مرگ,تا مرگ,,,,(,,م),ساعت19:42توسط ع.م | |

از سقف خانه بی کسی میچکد ! خورشید های نئونی این خانه در تیرک های الفبایشان پوسیده اند !
تو تنها در وسط خانه در زیر چکه های بی کسی در هجوم نم آلود احساسات گم شده ای !!؟
از دور کلاغی فنجان به دهان به سوی تو می آید!
فرشتگان با وجودشان آواز می خوانند !
و تو
می نگاری تمام ما را در ذهنت هم میزنی آینده ات را در فنجان !
ما هنوز از روی سرما سرود میخوانیم !
تو بی توجه به همگان بر میگردانی فنجان را ، به امید تفاله هایی که آیه های نزول تقدیرند!
مسیح از بام سرفه میشود ! به امید یک *مریم مجدلیه دیگر !!!؟
تو دست دراز میکنی و باز تفاله ای را میزایی !
به تو نزدیکتر می شوم حتی از کلاغ هم نزدیکتر !
میگویم :فنجان ها گریانند!اما لب هایم در نگاه تو سکوت می شوند!
مسیح غمین به ملکوت بر میگردد !و کلاغ بانگ خوشحالی بر می دارد!
صدای زنگ خانه سرود فرشتگان را که حس ای کاش را تداعی میکردند از هم میگسترد!
آن مرد آمد!
همه جا بوی دهان کلاغ گرفته است،بوی بکارتی در رکاب تهاجم
فرشتگان غمین با چشمهایشان دیگر سرود نمیخوانند
از آن پس صدای نازکی همراه با جیرجیر تخت می آمد!
و پس از تمام آنهاصدای لحظات در پس انتظار انعامی در کف!
آن مرد رفت!
تمام نقطه های مفعول"" آن مرد رفت"""را که جمع میکنم،میبینم که میخواهی کلاغی باشی که مادرم باشد
می گویم :سپید است،با جاده هایی زرد که چراغ هایش هنوز بیدارند
لبخند میزنی!
می گویم همین ؟
نگاه میکنی ؟ همین
و دفن میکنی تمام ما را در خویش!
زمان سوت رفتن میزند !
ناخنم هایم در دروغم جویده می شوند !
تو پای رفتن میسازی
و کیف دست دراز میکند
------------------------- برای پایان
کلاغ می شوی و می روی !
و من برایت مینویسم
امروز که نه ؟
اما یک روز هم مرا می زایی!

ع.م

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:متن عاشقانه,,م),یک روز هم مرا میزایی ,ساعت19:40توسط ع.م | |



از انتها شروع میکنم
از پایان راه که انهدام منیت است
و آغاز واژه ی ما
که در تک تک تکواژ هایش حسرت نهادینه شده است

به استقبال هجوم نمآلود خاطرات میروم
چنان میلغزم در میان تو
که تمام وجودم
اسم تو رو را لق لقه میکنند

من در غروب شبنم وار چشمانت
جانم را به خاک میسپارم
و از پنجره چشمانت
به نظاره نیستی مینشینم

چقدر زود به مقدمه دشوار رسیدم
چه دشوار است نوشتن این شعر
وقتی برای رویایت هم دلم تنگ میشود!

(ع.م)

تقدیم به آبجی فرح ام

+نوشته شده در پنج شنبه 3 فروردين 1391برچسب:مقدمه,مقدمه دشوار,,م),ع,م,متن عاشقانه,شعر عاشقانه,ساعت19:46توسط ع.م | |


میان سفیدی چشمان کلاغ
زنی را میپویم
که در میان هجله گاه شب !
آرمانهایش را در جیبش میریزد
واسم شب را زیر لب تکرار میکند !
در گذر لحظه ها چهره اش بیشتر مینماید ؟

آخر شب...
درد سکوت ...!
و انعامی در جیب در کنار آرمانهایش !

صبح -زنگ کلاس!
که در آن سکوت فریاد میزند...
وکمی دیر تر قلی آقا دبیرمان
که نمیداند زن دیشبی
مادرم بود !



(ع.م)

+نوشته شده در چهار شنبه 2 فروردين 1391برچسب:درد سکوت,,م),کلاغ,سفیدی,ساعت18:11توسط ع.م | |

بی مقدمه آغاز میکنیم !
مانند نیلوفران که بی مقدمه متولد میشوند !
ظلمت در گیجگاهم تاب بازی میکند ...!
و من همچنان ملافه ی امید را از برای دور ماندن از افکار پر کلاغی به دور خود میپیچم !

دگر بار از نو شروع میکنم !
از پایان پدرم
که در آن ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 40 ساله شده است !
مادرم که جیغهای شبانگاهش به ملافه میچسبید ..!
و آنگاه بود که بغضی در گلویم احساس بلوغ کرد !

از آن پس مادرم بوی نان میداد
و هر لحظه مانند گلی پژمرده کمرش خم میشد
اما شرافتش هر روز مانند نهال بر قامتش افزوده میشد ....!

مادرم آخرین خواسته اش از من داشتن شرافت بود !
و من آن را به سیکارم فروختم
از برای اینکه سیگار دلم هوای روشن شدن داشت
اما در بهشت آتشی یافت نمیشد !

از آه مادرم
که ترین مهربان مادر مذکر دنیاست
بغضی در گلویم آبستن شد !
و دگر بار ما به دیگران ثابت کردیم مرگ 30 ساله شده است !

به جلو تر میرویم
تمام آن روز از سر صبح
چشم به راه تو بودم
حدس می زدم که می آیی
اما ...!
از آن روز شکوفه را
با انگشتان دستم میشمارم
نمی شود !

اینبار جنین بغض هایم متولد می شود
اما افسوس که مرگ به او فرصت زندگی چند روزه داده بود!

از آن پس آنقدر سنگ گشته ام
که انسان نمیتوانم باشم
و حتا شیطان نمیتوان

ملافه امید هایم را از دور خود باز میکنم
به افکار پر کلاغیم فروغ میدهم
همه جا بوی دهان کلاغ میدهد
شاید اینبار من باید ثابت کنم مرگ 20 ساله شده است؟

+نوشته شده در سه شنبه 23 اسفند 1390برچسب:تولد یک بغض,شعر تولد یک بغز,داستان تولد یک بغز,متن عاشقانه تولد یک بغز,,م),ساعت15:52توسط ع.م | |

زمین !

هر روز کفش هایم که پای جهان را میزند

تحمل میکند...!

و دم نمیزند...!

کاش من هم کلاغ بودم

تا زمین درد نمیکشید ..!

 زمین خمیازه بکش...

                       خسته ام!

          همین!


(ع.م)

 

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,م),زمین,زمین خمیازه بکش,داستان عاشقانه زمین,شعر عاشقانه زمین ,ساعت13:32توسط ع.م | |

بار دیگر قدم میگذارم ....

در سکوت شب ...


بدنبال صدایی آشنا..

شهر تمام میشود..

زیر قدم هایم....


اما صدایی جز نوای قارقار

                          کلاغ یافت نمیشود !


تو هیچ کجا

                     نیستی!

(ع.م)

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,م),سکوت شب,تو هیچ کجا نیستی ,متن عاشقانه,ساعت13:25توسط ع.م | |

تمام حرفایم

آنهایی هستند که نوشته نمیشن!
 

سه نقطه میگذارم....

بجای تمام واژه ها

 

خدارو شکر

کلاغ در سه نقطه جا نمیشود !

(ع.م)

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:,,,,سه نقطه , کلاغ,,م),شعر عاشقانه ,ساعت13:20توسط ع.م | |

سالها جوانیم

در پیاده روهای شلوغ بی کسی

دست فروشی میکند

شانه هایش را خوب میبرند ...

اما ...

هق هق اش را نه...!

+نوشته شده در جمعه 19 اسفند 1390برچسب:دست فروش ,متن عاشقانه,ساعت13:18توسط ع.م | |

قسم به سه حرف...!!!

قسم به واژه ای که....

در پی آشکار سازی حقایق خود را فنا وبه ملکوت میپیوند
اند!

قسم به جسم جامدواری که شاعر بی او٫او بی شاعر هردو هیچ

وهیچ در فراز تنهایی یکی از آن دو پوچ...

آری بار دیگر قسم به قلم...

که از توهمات ذهن من فراتر است ...!

آهای ای اوهام سیاهی که روی رنگ سیاه را سیاه کرده اید!

آهای ای هجوم نامتوازن توهمات ذهن مغشوش
هنگامی که آخرت خواص انسانهاست!
چگونه روز معاد به بی گناهی خود قسم به شهادت میدهید...؟
چگونه...؟؟؟

آهای ای توهمات پوچ مغز زن پر پول!

اگر نیمی از فکر تو بدنبال آغوشی در پی ارضای هوس است
تمام اوهام آن زن این است که از میان بی آغوشترین آغوش ها نان را به موقع به کودک برساند
یا اگر اشک های کودکش را قطره قطره جمع میکند
از برای این است که کودکش اگر لبهای
ش در پی تشنگی خشک شده باشد!
زبانش نگوید بابایش کو؟؟؟

آهای ای توهمات مغز زن پر پول!

اگر سوال روزانه ات این است که دسر با چه طمع باشد!؟
سوال بیوه ما این است:
که امشب آیا سیر خواهد خوابید!

آهای ای توهمات پوچ مغز زن پر پول!

اگر تمام فکر دخترت بدنبال عطریست که با بوی آن چشمهای دوستانش را کور کند
کودک ما در فکر این است که دستانی که بوی سفیدی چسبوارشان گوش ها را کور کرده است چگونه از دوستانش پنهان کند...!!!

آهای ای توهمات مغز
پوچ زن پرپول!
اگر تو دوستانی را میشناسی که بر حجم توهمات ذهن مغشوشت می افزایند
مادر من مادری را میشناسد
که مفرد ترین مونث دنیاست که هر شب در تخمدانش لعنت میکارد....!

آهای ای توهمات مغز زن پرپول!

اگر تمام فکر کودک تو از برای این است که کفشهای نویش را در دیدگان همگان قرار دهد
و از خوشحالی داشتن بهترین ها
دستانش با ریتم شیش و هشت بالا پایین رود
تمام فکر کودک ما این است که پاهای لختش را
در زیر دامن غصه و دردش پنهان سازد
و دستهایش را نه برای رقصیدن از غصه ی حسرت
بلکه برای این که قلم را بردارد و بگوید
"آهای ای شرافت بی جان
برای گفتن این متن کمی تو
زنده بمان
"

(ع.م)

 

های مردم ...
آهای آدمیزاد...!!!
حراج ....!حراج ....

چه بوی سرخی میچکد از ناف خانمان...
از بوی نم سقف خانه گوشهایم کور شده است!؟!

آهای ..آهای....
بابا رحیم بخشنده تو که مهربان بودی
تو ام دیگر نازی شدی!

بس امید به خیالهای باکره ام نشستم
چه کنم ...؟!
بکارت آرزوهایم در پی سقف رو به افول سست بنیان شده است !

آهای بابا رحیم که آن بالایی
لطفا آسمانت را از من نگیر
اینجا من سقف ندارم!


آهای مردم...
من از فروش دانه های برف فروچکیده از سقف
درتابستان حرف میزنم
وآنان مرا مجنون می خوانند؟!
آیا من مجنونم؟؟؟

بابا _بابا-بابا رحیم
چرا دیگر خانمان را حراج کردی؟
نمیبینی چه سردی میبارد
و سوز چه شخم میزند تنم را!

پدر مهربانم-بابای من بابا رحیم!
چشمام....
دستام....
دهانم...
صدا..
آ...

هزار باره جبر آبستن میشود
وچه تنگ میشود دلم برایت،خانه پدری؟!...

آقا...
آقا...يک سقف لطفا حراج!

+نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:حراج,داستان حراج,شعر حراج,متن حراج,حراج,,,!حراج,ساعت21:48توسط ع.م | |

اینگونه داستان آغاز میشود ...
داستانی به قدمت بشریت ..
داستانی در قرین حسرت ...

در تلخی یک احساس و یک درد ...بزرگ میشویم!

به دنبال 6 حرف و دوکلمه و میلیاردها خصومت در پی دو واژه پر از آیه خشم !
عشق و نان
و نان ...
واژه ای که ارث گندم های توست ...!!!سه حرفی که یادگار توست قابیل !!!

بزرگتر میشویم ...

وجودمان پر از حسرت میشود !
وگلها بی گلبرگ میمرند ..!!!و آسمان همچنان میگرید !
در میان دو احساس و اندیشه میمانیم ..!
عشق و نان
و اتم ها نابودمان میکنند
و جهان دو شقه میشود
نصف برای نان ...نصف برای عشق

هزاران شب و روز دورتر از تو برخاسته ایم

چندین هزار سال دورتر از دور ...
و اینک داستان ،قصه ای دیگر است ...
قصه عشق ...قصه پر غصه تر نان
نان ارثی که یادگار توست قابیل

فرهاد !؟

فرهاد ...
تیشه را بکوب ....عشق میان سنگ ها گم شده است !
فرهاد تیشه را محکمتر بکوب !عشق لای سنگ ها گم شده است !

حوا کجایی ببینی فرزندانت چه میکنند؟!!


حوا بر من خرده نگیر

شاعر نیستم که پرآوازه باشم
کتابی ندارم که برای خود کسی باشم
غریبه ای هستم از این کره خاکی
و با قلمی ساده بر روی کاغذی سیاه حرف های دل سیاهترم را مینویسم!
بگذار بگویم درودل هایم را ...

هزاره هزاره ی بدیست

هزاره ایست که روزی هزار مرتبه قابیل میشویم
هزاره ایست پر از نیرنگ و دروغ ..!!!
آری هزاره ایست پر از دروغ !
حتی این داستان هم قصه ای دروغ بود
آری حوا حتی این دروغم دروغ بود

+نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:حوا,حوا کجایی,حوا,,,کجایی؟,قابیل,ساعت12:25توسط ع.م | |

 

این متنو خودم نوشتم خوشحال میشم نظرتتونو راجبش بدونم

 

 

چقدر دیر کرده ای؟؟
میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنای انتظار را...؟؟؟

♥ ♥ ♥ღღ♥ ♥ ♥

گلهایت را نفروختی ...!!؟چسب زخم هایت را چطور؟؟!
پس برای این محکوم به سکوت شدی ...!!!؟
بیخیال روزه سکوتت را بشکن ... تمام گل هایت را میفروختی نه با گلهایت زندگی آنها بهار میشد نه مال تو !
اگر چسب زخم هایت را هم میفروختی نه زخم آنها خوب میشد نه زخم تو...!!!


♥ ♥ ♥ღღ♥ ♥ ♥

سرد است ...؟! میدانم !!!
نزدیکتر بیا بگذار در آغوش هم به دنبال گرما باشیم ...!!!
خجالت میکشی ...!؟ از که ...؟!اینجا که جز خدا
کسی نیست ...!!!
او هم با ما محرم است ...!!!
نزدیکتر بیا خودت که میدانی قبله راز و نیاز هایم هستی ...!!!
پس دستهایت را به من بسپار ...!!شاید انگشتانمان در حرارت هم آغوشی هم گرم شوند...!!!


♥ ♥ ♥ღღ♥ ♥ ♥

گریه میکنی یا باران است ...؟؟؟
بخدا راست میگویم صورتت خیس است ...!!!
تقصیر من نیست وقتی سقف و آسمانت یکی باشد تشخیص اشک باران و دل سخت است ...!!؟؟
بیخیال گریه نکن !!!بیا یک شب نسبت به گلها چسب زخم ها اصلا نسبت به دنیا بی تفاوت باشیم ...!!!
مثل تمام لحظاتی که مردم با بی تفاوتی از کنارت میگذرند!!!
به اکنون و حال فکر کن ...!!!
مهم این است که منو تو هر دو اینجاییم ،هر دو دلشکسته ایم ، اگر هم نفسی میکشیم برای هم است !!!


♥ ♥ ♥ღღ♥ ♥ ♥

اشک آسمان تمام شد ...دیگر باران نمی آید ...ترو خدا دیگر غمگین نباش ...!!!
لبخند بزن بگذار غم برای یک لحظه رود ،درمان شود درد آن حال پریشانت ...!!!
نزدیکتر بیا...با تموم وجود و نیرو ات بغلم کن ...!!!
بدنم از فشار میشکند ...؟؟؟؟مگر ما هم شکستنیم ...!!!؟
ما که در زندگی به نا حق باختیم و چیزی نگفتیم ...!!!
با غم ها همنشین بودیم با حسرت نشتیم...!!!
هر چه رفتیم آخر راه بن بست بود باز هم نشکستیم ...!!!
حال فکر میکنی از این درد بشکنیم !!!
نترس نمیشکنم تو محکم بغلم کن شاید با این درد ،درد های دیگرم را برای لحظه ای فرا موش کنم ...!!!

♥ ♥ ♥ღღ♥ ♥ ♥


اصل همان گرم شدن بود ...
حال که سرما رفته است ...
میتوانیم تفننی بغل کنیم ...
پس دستهایت را بگذار در دستانم ....میبینی که تا اینجا هم با تو مانده ام ...
گفته بودم تا آخرش ...
تا همین جا همین خط ...
بگذار آخر خطمان را نشان دهم ...
آخر خطمان یک نقطه چین است ........
بگذار هر که هر چه میخواهد بنویسد ....!!!

+نوشته شده در چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:عشق,در پی,عشق در پی گرما,گرما,عشق گرما ,ع,م,ساعت19:49توسط ع.م | |

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد