اینجا دلت گرفت میگن خودکشی راحته

اين چند خط رويای دست و پا شکسته
اين همه توضيح نمی خواهد:
يکی بود
تو نبودی
تنهايی اش را
از آن بالا
قل می داد به سمت روياهام
فقط همين و
کلاغی که نمی دانم پيش از آنکه بيدار بشوم
به خانه اش ميرسد يا نه؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:4توسط ع.م | |

آهای با توام...
سين مثل چه بود؟ يادت هست؟
سرد و سنگی و سياه...
آهای با توام...
سين سکوت را نمی شناسی؟
حالا گوش کن پس

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:3توسط ع.م | |

من يک جور ديگه هستم. جوری که شايد شبيه جورای ديگه نيست. سر جور و ناجور بودنش می شود گپ زد. اما پوستم کنده شده تا اين جوری شدم. پای اين جور بودنم هم می ايستم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:0توسط ع.م | |

گفتي...
مي خندي؟ بايد گريه كني!
و من گرياندمت.
گفتي...
گريه مي كني؟ بايد بخندي!
و من خنداندمت.
حالا دلقكي شده ام با نگاهي سنگي
و از خود مي پرسم
چيزي گفتي؟ بايد سكوت كني!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:58توسط ع.م | |

سرم را بریدم

و روی سینه اش گذاشتم لیاقتش همین بود

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:57توسط ع.م | |

ــ پنجره را ببند! مگر نمي بيني هوا سرد است؟
ــ تنم سوخته است.
ــ من كه آفتابي نديده ام...
ــ از رگبار. از بارش رگبار سوخته است.
ــ من سرما مي خورم. حوصله ندارم.
ــ گفتم آب سوزش را كم مي كند. باز هم زير باران رفتم. حالا ديگر پوستم بي حس شده است.
   سوخته ام و سرد شده ام.
ــ هواشناسي چيزي پيش بيني كرده است؟
ــ ابر. باران. رگبار. سيل.مي بارد. مي سوزد. خاكستر مي شود. سرد سرد سرد.
ــ ديدي به عطسه افتادم. صبر آمد.
ــ بايد تاب بياورم. مي دانم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:56توسط ع.م | |

چه دیر فهمید مزرعه
که مترسک
محتاج تنها با او بودن است.

اتاقم شده لانه سگ! مادرم مي گويد شلختگي نشانه افسردگي ست.
من تمام لباسها را شسته ام. رنگهاي همسان با هم. سياه ها هم با هم كه هميشه از هر رنگي بيشتر و تيره ترند. همه را هم با وسواس تا كردم.
بايد خانه تكاني كنم. فكرش را كرده ام. دو روز از صبح تا شب. و از شب تا صبح كه بيدارم.دلم مي خواست مي شد همه چيز را با آب شست.
ديوارها و درها و سايه ها و قرارها و بودن را.
بايد دوباره برگردم به روزمره گي. به بال و پر زدن. به ساعتهاي محض٬ به قرارهاي قبلي و به انتظارهاي بعدي. بايد برگردم به همهُ قرارهايي كه در آنها نبايد بي قرار بود.
بايد دوباره فيلم ديد و گفتگو كرد و كتاب خواند و تلفن جواب داد و اي ميل نوشت و امضا كرد و متمدن بود و لبخند زد و سكوت كرد و انكار شد.
ظرفها را هم شسته ام. اما نمي دانم چرا با صداي بلند شعر مي خوانم و ظرف مي شويم و اشك مي ريزم.
اينها بايد نشانه چيزي باشد.
چيزي كه شبيه بي رويا خوابيدن و بي سايه زيستن و بي نام مردن است.
بايد دوباره بنويسم. خوانا و مرتب و خوش خط. پدر مي گويد خوش خطي را من به ارث برده ام٬ برادرانم بدخطند.
يادم رفته است بپرسم اين خطوط شكسته دور چشمها هم ارثيه است كه آنها ندارند؟
بايد سرم را بالا كنم و به تو بگويم كه جان ترك خورده را نمي شود در آينه ديد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:55توسط ع.م | |

اندیشه هایم را
با گیره ای در خیال می آویزم
تا باد
حکم نافرمانی را در جهان پخش نکند.

ــ از تعلق و درد خالي شده ام.
ــ چه خوب!
ــ جهانيان بدانند!
ــ و رعايا شاد باشند...

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:54توسط ع.م | |

پدر بوئیدش
برادر بوئیدش
عمو بوئیدش
دائی بوئیدش
پسر همسایه و قصاب و قاضی دادگاه هم.
حالا، بوی تنش تمامی شهر را پر کرده ست:
خانه ها، دکانها، مسجدها، قبرستانها، و اداره های پلیس.
خانم ها و آقایان
دماغهایتان را لطفاً محکم تر ببندید
این جسد فاحشه ایست که دیشب گوشه ی همین خیابان سرد
بی صدا خفه شد.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:52توسط ع.م | |

آنان
   همه
      چونان پیاز
         پوست بر پوست بودند
  من با اشک نزد آنان می‌آیم
و در جستجوی قلبشان
          پوست را پس ازِ پوست
                                     می‌گشایم
تا آنگاه که قلبشان را می‌یابم
که پوست است
... با این همه من آنها را دوست دارم.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:51توسط ع.م | |

انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم ولی
شاعر که پر نداره
باباش خبر نداره
انگشت ها که بالا رفت
با کلاغ ها پریده بودم
بی بال و پری در دست
بی کوله بالی بر پشت
قصه تمام شد
کلاغ ها به خانه های اجاره ایشان برگشته بودند
و منقارشان بوی الکل می داد
من در سلول های انفرادی تنش برای تنی که مثل تنش بود
شعر می خواند
پنجره هایی که در من است
نه به باغی نه کلاغی
که لااقل سرش را بیاورد تو
بگوید صبح به خیر عزیزم
آنسوی میله ها زندگی مثل سگی برایم پارس می کند
استخوانش را می خواهد
آنسوی میله ها کودکانی هستند
که در بازی های کودکانه از توپ
انتظار انفجار دارند
کابوس وحشتناکیست
هوای سلولم نم دارد
کمرم درد می کند
شرمنده ام زمین
دیگر توان چرخاندنت را ندارم

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:47توسط ع.م | |

من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
                                      كه صراط را
          توي قطب نماي جيبي ام
                                      گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:46توسط ع.م | |

دو رکعت به جا آورديم
سرها  بي هدف سجده کردند
لبها زمزمه کلاغ  واري بيش نبودند
دستها بالا رفتند نه از پي پذيرشي يقيني
که از پي خواستهاي ناتمامان
خم شديم براي نان
براي دو چند بيشتر زندگی کردن
دعاي پايانيمان نيز
طوماري بود ناتمام از
نداشتن ها ميخواهم ها دريغ نکن ها
اين بود دو رکعت خالص خودبينيمان!

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:45توسط ع.م | |

تاریکی را می مکم
تا به روز برسم
روز می آید اما
من ذغال شده ام :
می گدازم
با اولین پرتو خورشید.

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:,ساعت19:44توسط ع.م | |

نمیدونم چقد مونده ،نگهبان میگفت کمتر از یک هفته ....کاش میشد عقب برگست تا قدر هفته ها رو میدونستم !
امروز وکیلمو دیدم ...میگه ناامید نشو بالاخره یه راهی پیدا میکنم ...!وکیل کار بلدی بهش ایمان دارم !!
4 روز مانده
امروز وکیلم باز اومد ولی از قیافش میشد حدس زد چه خبره میگفت همه ی تلاششو کرده ولی ...!
3 روز مانده
نباید یه جا بشینم حتما یک راهی هست من امید دارم ...امروز یه نفر از طرف روزنامه اومده بود دیدنم ازش میخوام تو روزنامه جرم منو بگه ..شاید مردم یه کاری کنن ...ولی یه خنده میکنه میگه اینا رو نمیزارن چاپ کنن اگه حرف دیگه ای داری بگو ..عصبانی میشم از سلول میندازمش بیرون !
2 روز مونده
قصد دارم به وزیر یه نامه بنویسم ...
لعنت به اداره پست میگه ارسال ها تا 4 روز طول میکشه تا برسه
1 روز مونده
من میتونم من همیشه تونستم ...حتما یک راهی هست ...نگهبان میگفت نباید روحیه مو از دست بدم میگفت سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالا ی دار نه...
20 ساعت مونده
یه سوهان پیدا کردم سعی میکنم میله های پنجره رو ببرم ...
لعنت به آهنگری که جلوی آزادی منو گرفت...
18 ساعت مونده...
از نگهبان کمک میخوام میگم بزاره فرار کنم ...یه خنده میکنه میگه :ترسیدی ، ترسو ، بازم میخنده میگه بزدل ..
12 ساعت مونده
شهردار اوده بود ببینه همه چی خوب پیش میره یا نه ازش درخواست ملاقات میکنم...
لعنت به شهردار میگه :با پسرم شرط بستیم تو چند دقیقه میمیری ،به صورتش میخندم و به تف تو چشماش میکنم ..
10 ساعت مونده
امشب هر چی غذا بخوام بهم میدم ، ولی اصلا میل ندارم ...بیرون یه عده دارن چوبه دار وصل میکنن
لعنت به همشون ..
3ساعت مونده
خواب به چشمام نمیاد ...یعنی هنوز امیدی هست ؟ بیرون طناب امتحان می کردن ...
لعنتی درست درست کار میکرد !
2 ساعت مونده دیگه مغزم کار نمیکنه ...
یه آدم که دور سرش پارچه پچیده میاد پیشم ، میگفت بخاطر گناهت استغفار کن ...میگم بهش من که گناهی نکردم ... میگه اگه بی گناه باشی خودت که میدونی سر بی گناه پای دار میره ولی بالای دار
لعنت به این حرف .....
30 دقیقه مونده
صدای هیاهو از بیرون میومد ...همه منتظر بودن ...
10دقیقه مونده
وقتی اومدم بیرون همه داشتن دست میزدن ....منتظر بودم یکی بیاد بگه عفو شدی ...
8 دقیقه مونده
منو از نردبان بالا میبرن ...از نردبان آرزوهام که نتونستم بالا برم ...مواظب بودم هنگام بالا رفتن پام نشکنه
4 دقیقه مونده
آسمان از این بالا خیلی قشنگتر بود !
3 دقیقه مونده
یه چی میندازن دور گردنم ...منتظر بودم طناب پاره شه
1 دقیقه مونده
دیگه هیچ امیدی نیست...دیگه هیچ چی نیست ...دیگه نه صدای دست زدن...نه صدای مامور پستچی ...
نه صدای نگهبان....نه صدای شهردار....نه صدای وکیلم ....هیچی دیگه شنیده نمیشد...
فقط از دور یه صدایی شبیه صدای کلاغ میومد !یه چی داره میخونه ولی نمیفهمم چیه ؟
5....4...3...2...1...!!!!تمام
چهار پایه رو از زیر پام میکشن ...کم کم صدای کلاغ واضح میشه :
تاب ...تاب ....عباسی...
تاب...تاب ...عباسی...
میمیرمممممممممممممممممم!

(ع.م)

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:مرگ,تا مرگ,,,,(,,م),ساعت19:42توسط ع.م | |

از سقف خانه بی کسی میچکد ! خورشید های نئونی این خانه در تیرک های الفبایشان پوسیده اند !
تو تنها در وسط خانه در زیر چکه های بی کسی در هجوم نم آلود احساسات گم شده ای !!؟
از دور کلاغی فنجان به دهان به سوی تو می آید!
فرشتگان با وجودشان آواز می خوانند !
و تو
می نگاری تمام ما را در ذهنت هم میزنی آینده ات را در فنجان !
ما هنوز از روی سرما سرود میخوانیم !
تو بی توجه به همگان بر میگردانی فنجان را ، به امید تفاله هایی که آیه های نزول تقدیرند!
مسیح از بام سرفه میشود ! به امید یک *مریم مجدلیه دیگر !!!؟
تو دست دراز میکنی و باز تفاله ای را میزایی !
به تو نزدیکتر می شوم حتی از کلاغ هم نزدیکتر !
میگویم :فنجان ها گریانند!اما لب هایم در نگاه تو سکوت می شوند!
مسیح غمین به ملکوت بر میگردد !و کلاغ بانگ خوشحالی بر می دارد!
صدای زنگ خانه سرود فرشتگان را که حس ای کاش را تداعی میکردند از هم میگسترد!
آن مرد آمد!
همه جا بوی دهان کلاغ گرفته است،بوی بکارتی در رکاب تهاجم
فرشتگان غمین با چشمهایشان دیگر سرود نمیخوانند
از آن پس صدای نازکی همراه با جیرجیر تخت می آمد!
و پس از تمام آنهاصدای لحظات در پس انتظار انعامی در کف!
آن مرد رفت!
تمام نقطه های مفعول"" آن مرد رفت"""را که جمع میکنم،میبینم که میخواهی کلاغی باشی که مادرم باشد
می گویم :سپید است،با جاده هایی زرد که چراغ هایش هنوز بیدارند
لبخند میزنی!
می گویم همین ؟
نگاه میکنی ؟ همین
و دفن میکنی تمام ما را در خویش!
زمان سوت رفتن میزند !
ناخنم هایم در دروغم جویده می شوند !
تو پای رفتن میسازی
و کیف دست دراز میکند
------------------------- برای پایان
کلاغ می شوی و می روی !
و من برایت مینویسم
امروز که نه ؟
اما یک روز هم مرا می زایی!

ع.م

+نوشته شده در یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:متن عاشقانه,,م),یک روز هم مرا میزایی ,ساعت19:40توسط ع.م | |